My Life
سلام.به وبلاگ من خوش آمدید.. امیدوارم لحظات خوبی داشته باشید...(نظر یادتون نره)

 

اگر امروز خواستي و نتوانستي ، که معذوري ... ولي اگر روزي توانستي و نخواستي ، منتظر روزي باش که بخواهي و نتواني .

 



           
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 3 بعد از ظهر
raha

 

+ يک داستان هواپيمايي !!!! ... يک هواپيمايي داشته از تهران ميرفته پاريس، وسطاي راه يهو صداي خلبان از بلندگوها مياد که :

اَتِنْشِن پليز! خلبان اسپيکينگ ... مسافرين ليسنينگ! ...

موتور چپ هواپيما از کار افتاده، ولي شما هيچ نترسيد! من خودم واردم، هواپيما رو سالم ميشونم.

 

يک مدت ميگذره، دوباره صداي خلبان از بلندگوها مياد که :

اَتِنْشِن پليز! خلبان اسپيکينگ ... مسافرين ليسنينگ ...

موتور راست هواپيما هم از کار افتاده، ولي شما اصلا نترسيد!!! من خودم کلي تجربه دارم، تا فرودگاه بعدي هم راهي نيست، هواپيما رو سالم ميشونم.

 

باز يک مدت هواپيما دور خودش ميچرخه، دوباره صداي خلبان از بلندگوها مياد که :

اِهم اِهم .... يک دو سه ... امتحان ميکنيم ... صدا مياد؟؟؟ اَتِنْشِن پليز! خلبان اسپيکينگ .... مسافرين ليسنينگ!

همين الان دُم هواپيما کنده شد!!!......... ولي همونطور که گفتم شما اصلاً نترسيد!

 

يک ده دقيقه مي‌گذره، دوباره صداي خلبان از بلندگوها مياد که:

اَتِنْشِن پليز! خلبان اسپيکينگ ... مسافران ريپيد افتر مي ! >>> اَشهد اَن‌ لا اله‌ الله .....

 



           
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 3 بعد از ظهر
raha

رویاهایت را به باد مسپار

تسلیم مشو

میدانم که

میتوانی...

دیر زمانی

به تقلا گذشته ,

نا امیدی

و مردد

شاید می اندیشی

آیا ارزشش را دارد ؟

ولی من به تو ایمان دارم

و میدانم اگر بکوشی

پیروزی از آن توست

 

 



           
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 3 بعد از ظهر
raha

می دانی؟

یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی: تعطیل است!

و بچسبانی پشت شیشه ی افکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:

بگذار منتظر بمانند.

"حسین پناهی"

 



           
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 3 بعد از ظهر
raha

 

گفتم : خدای من, دقایقی بود در زندگانیم که هوس میکردم سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز بود و هراس فردا , بر شانه های صبورت بگذارم... آرام برایت بگویم و بگریم.. در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟؟

 

گفت : عزیزتر از هرچه هست, تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی , بلکه در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی. من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی!

من همچون عاشقی که به معشوق خود مینگرد, تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم...!!

 

گفتم: پس چرا راضی شدی برای آن همه دلتنگی اینگونه زار بگریم؟؟

 

گفت : ای عزیز تر از هرچه هست, اشک تنها قطره ایست که پیش از آنکه فرود آید, عروج میکند. اشکهایت به من رسید ومن یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم که باز هم از جنس نور باش و از حوالی آسمان!

چراکه اینگونه میشود تاهمیشه شاد بود!!

 

گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که برسر راهم گذاشتی؟؟

 

گفت : بارها صدایت کردم. آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمیرسی.

تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ, فریاد بلند من بود که "ای عزیزتر از هرچه هست, از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید!!"

 

گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم گذاشتی؟؟

 

گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی, چیزی نگفتی!

پناهت دادم تاصدایم کنی, چیزی نگفتی!

بارها برایت گل فرستادم, کلامی نگفتی!!

میخواستم برایم بگویی و حرف بزنی. آخر تو بنده ی من بودی. چاره ای نبود جز نزول درد, که تنها اینگونه شد که تو صدایم کردی!!

 

گفتم : پس چرا همان اول بار که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

 

گفت : اول بار که گفتی "خدا" , آنچنان به وجد آمدم که حیفم آمد که بار دیگر خدای تو را نشنوم.

تو باز گفتی خدا , و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر!

میدانستم که تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمیکنی, وگرنه همان اول بار شفایت میدادم!!

 

گفتم : مهربانترین خدا, دوست دارمت...!!

 

گفت : ای عزیزتر از هرآنچه هست , من دوست تر دارمت!!!

 

(برگرفته از سایتی فراموش شده)

دوستان نظر یادتون نره..

 



           
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 3 بعد از ظهر
raha

سلام به اهالی اینترنت و کسایی که قراره با منه حقیر دست دوستی بدن (در اینجا باید پی ام دوستی بدن آخه دستامون که دوره اما  امید که دلامون نزدیک بشه...!!!)

دوست داشتم توی این دنیای بزرگ مجازی یه صفحه برای خودم داشته باشمو بتونم دل مشغولیهامو عنوان کنم و از این طریق با آدمای بیشتری آشنا بشم .

من رها , 18 ساله( اما هنوز 1ماه مونده بشه 18سالم,یعنی 26 اسفند... خب چیه؟؟!! حالا17 سال,11ماه,...روز......میشه 18 سال دیگه,حدودا)

داشتم میگفتم دارم خودمو برای اولین رقابت بزرگ زندگیم یعنی کنکور آماده میکنم. امیدوارم با انرژی شما دوستان و لطف خدای مهربون به بزرگترین هدف زندگیم برسم..

امید که لحظات خوشی رو اینجا سپری کنید...

منو از نظرات,پیشنهادات,انتقادات و مطالبتون محروم نکنید , ممنون



           
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 3 بعد از ظهر
raha

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ


ما پیغام دوستیمان را با دود بهم میرسانیم... نمیدانم آنسو برای تو تکه چوبی هست یا نه... من اینجا جنگلی را به آتش کشیده ام...!!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان My Life و آدرس kolbekochak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 20
بازدید هفته : 39
بازدید ماه : 39
بازدید کل : 39806
تعداد مطالب : 64
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1