My Life سلام.به وبلاگ من خوش آمدید.. امیدوارم لحظات خوبی داشته باشید...(نظر یادتون نره) گاهی همه چیز کمی تیره مینمایدوباز روشن میشود زود..
تنها بدان این حقیقتی است بارانی،
بایدکه رنگین کمانی برآید ولیموهایی ترش تا شربتی گوارا فراهم شود
وشاید روزهای در سختی تاکه از ما انسان های توانا بسازد...
ای محبوبم...
درلحظه های دور از توگمشده ام...
دستم را بگیر پروردگارم..
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم **
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم. **
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم. ***
شدم آن عاشق دیوانه که بودم. **
در نهانخانه یادم گل یاد تو درخشید. **
باغ صد خاطره خندید... عطر صد خاطره پیچید. **
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم. **
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم. **
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم **
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. **
من همه محو تماشای نگاهت. **
آسمان صاف و شب آرام... بخت خندان و زمان رام. **
خوشه ماه فرو ریخته درآب. **
شاخه ها دست برآورده به مهتاب. **
شب و صحرا و گل و سنگ. **
همه دل داده به آواز شباهنگ **
یادم آمد تو به من گفتی از این عشق حذر کن. **
لحظه ای چند بر این آب نظر کن. **
آب آیینه ی عشق گذران است. **
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است **
باش فردا که دلت با دگران است. **
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن. **
با تو گفتم حذر عشق ندانم. **
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم. **
روز اول که نگاهم به تمنای تو پر زد **
چو کبوتر لب بام تو نشستم **
تو به من سنگ زدی من نرمیدم ، نگسستم **
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم. **
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم **
حذر از عشق ندانم نتوانم **
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم. **
اشکی از شاخه فرو ریخت **
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت **
اشک در چشم تو لرزید.. ماه بر عشق تو خندید **
یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم **
پای در دامن اندوه کشیدم...نگسستم نرمیدم. **
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگر هم **
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم. **
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم. **
بی تو اما... به چه حالی من از آن کوچه گذشتم....!!
(فریدون مشیری )
سلام به همه ی دوستای عزیزی که تو این مدت ازم حمایت کردن بانظراتشون به بهتر شدن این وب کمک. کردند و همچنین از همه مهمتر این کلبه ی کوچیک منو با حضورشون نورانی..!
دیگه چیزی نمونده تا روز موعود و من دیگه اصلا وقت نمیکنم به اینجا سر بزنم تا الانشم بزور وقت جور میکردم...
دیگه فک کنم امشب آخرین شبی هست که میام اینجا وتایه مدت کوتاه 2ماهه که واسه من اندازه 2سال ارزش داره فک نکنم بیام و مطلب بزارم...
لطفا برام دعا کنید...
دوستتون دارم... فعلا تا بعد!!!
اگر در شبی زمستانی ... مسافری به گرمی نگاهت پناه آورد ، او را بپذیر....شاید در روز گرم تابستانی...به خنکی لبخندش ، نیازمند باشی !!!
بودن با آدمای دیگه رو حاضری به چه قیمتی تحمل کنی؟!
تا بهت نگن تو نمیتونی کسی رو دوست داشته باشی!!
بودن با آدمای به اصطلاح "دوست" !!!
بودن دربین کسایی که درکت نمیکنن و طرز تفکر تو براشون غریبه آخه چه فایده ای داره؟!؟
بمونی باکسایی که فقط اسم دوست رو باخودشون یدک میکشن!!
بمونی بین این آدما و بیشتر احساس تنهایی کنی؟!
خب چه کاریه آخه؟!!!
تنها که باشی بهتر از اینه که بین یه جمع بزرگ تنها باشی!! والا ا ا ا ا...
بعضی آدما اگه لیاقتشون تنهایی باشه به تعبیر بعضیا.... خیلی بهتر از اینکه بمونن با همون بعضی هایی که هیچ نقطه نظر مشترکی ندارن و دایم باهم درحال جنگ و ستیزند...
بخاطر این صفتهای ناخوشایندی که گاهی از روی عصبانیت وگاهی از روی کینه بهت نسبت میدن ، بودن با دیگران رو برخلاف میلت تحمل نکن...!!
نوزاد پروانه توی تنهایی پیله هستش که تبدیل به پروانه ی بالغ و دوست داشتنی میشه!!!
به سلامتی اون پسری که وقتی تو خیابون نگاهش به یه دختر ناز و خوشگل میفته، بازم سرشو میندازه پایین و زیر لب میگه: اگه آخرشم باشی بازم انگشت کوچیکه عشقم هم نميشی.!!!!
مترسک آنقدر دستهایت را باز نکن کسی تو را در آغوش نمیگیرد، ایستادگی همیشه تنهایی دارد!
خدایا! بمن رفیقی بده که با من گریه کند. دوستی که با من بخندد را خودم پیدا خواهم کرد!
گاهی به بعضی آدما باید گفت : اگه برام بزرگ شده بودی فقط بخاطر خطای دیدم بود!!!!!
تا حالا براتون پیش اومده که مجبور باشین یه نفرو توجیه کنین؟!؟
بعد اون طرف هم متوجه نشه یا خودشو بزنه به کوچه علی چپ....!!!
دلیل کار اینجور آدما رو نمیدونم.
تاحالا شده حس کنید با بعضی آدما که حرف میزنید حس کنید که میخوان اعصاب شمارو فقط خرد کنن و یا انگار دنبال یه نقطه ضعفی از تو هستن که پیداش کنن و با اون تو رو محکوم کنن.
نمیدونم ذهنیت ابنجور آدما چیه...
اما من تو زندگی به این نتیجه رسیدم که نه کسی رو توجیه کنم و نه تلاش کنم منو باور کنن....
فقط و فقط باید تو این زندگی به خودتو تفکرات خودت اهمیت بدی!!
هیچکس مهم نیس جز خودت...
همهههههههههه رهگذرند...
میان و میرن و تنها کسایی که میمونن خودت و خداهستن.
فقط با خودت و خدای خودت رفیق شو....
یادت بمونه
"همهههههههه رهگذرند...!"
تنم از حادثه خسته
**دلم از غصه شکسته
**یه مسافر غریبم
**راهی یک راه دورم
**ناجی شکسته بالم
**که تویی تنها نشستی
**ای که واسه خاطر من
**دل مردمو شکستی
**پر بعض و گریه بودم
**تو رسیدی تا بخندم
**واسه پیدا کردن تو
**دل به جاده ها میبندم
**راهی یه کوله راهم
**کوله بار عشقو بستم
**دیگه از خودم بریدم
**دیگه از آیینه خستم
**تو ای کعبه ی وجودم
**دور چشمه ی تو گشتم
**نکنه دلم گلایه
**باید از تو میگذشتم
**میخوام این عشق قشنگو
**از نگاهت پس بگیرم
**نمیخوام مثله پرنده
**توی یک قفس بمیرم
**ای نگاه آبی ناز
**کاش تو مهربون نبودی
**میون این همه آدم
**تویه هم زبون نبودی
**لحظه ی گذشتن از تو
**آخرین لحظه ی دیدار
**واسه تو از تو گذشتم
**همینو میگن یه ایثار
امروز برای مشکلی که واسه پام پیش اومده بود رفتم دکتر...از زانوم عکس گرفتن....قرار شد اگه خوب نشد برم MRI...
یه دو هفته ای میشه پام توی زانوبند محکم وسفت بسته شده و جای یه سانت تکون هم نداره...
دلم واسه دویدن و ... تنگ شده... امیدوارم مشکل جدی نباشه وگرنه باید برم عمل...
همونجا داشتن از دست یه بچه 5-6 ماهه عکس میگرفتن...خیلی گریه کرد...منم که دلرحم!! خیلی دلم براش سوخت!
با اتوبوس تصادف کرده بودن...گناه داشت امیدوارم حالش زود خوب شه...!
دختر :من حسودیم میشه.... موقعی که دخترا بهت نگاه میکنن!
پسر :حسودی نکن عزیزم
دختر :چرا؟!
پسر :چون تو چیزی داری که اونا ندارن!
دختر :چی؟
پسر :♥ قلبم ♥
گاهی حس میکنم خیلی خسته ام....یکی بیاد کنارم بشینه و گوش بده... من بگم و اون سکوت کنه... بزاره بگم که زندگیم تا کنون چگونه گذشته....
18 بهار گذشته عمرمو براش شرح بدم...
بعد وقتی خواستم بلند شم و برم... بلند شه و بگه غصه نخور من تا تهش باهاتم دوست!!
این روزا دلم هوس چیزای عجیب و غریب میکنه....
یه جوریم این روزا... سیستم احساساتم قاطی کرده...
احساس تنفر... دوست داشتن... دل بریدن... دل بستن... فراموشی... دلتنگی اونم برای خودم...اصلا یه وضعیه...!!
دوباره قراره چه اتفاقی بیفته و حکمتش چیه نمیدونم...
اینکه قراره تو این روزا دیگه چه چیزی رو بفهمم و چه درس مهمی بگیرم رو نمیدونم...
دلم میخواد دوباره برگردم به اون دورانی که توی چشمم همه چی ساده و دوست داشتنی بود....
یکی بهم گفت غمگینم...نمیدونم چرا اینو گفت...امیدوارم اگه این متن رو خوند حتما بهم بگه...
چه خوبه که میشه اینجا سفره ی دلتو باز کنی و راحت خالی بشی از همه ی اون حرفهایی که گوشه ی دلت سنگینی کرده...
هوس کردم روی تخت دراز بکشم ..دستامو بزارم زیر سرم... خیره بشم به سقف..سوت بزنم و بیخیال از تمام افکار و اتفاقات دنیا...بخودم مرخصی بدم.... بزارم هرچی میخواد بشه....افسووووووس..
دلم خیلی گرفته...خیلی....چرا بعضی آدما بدون اینکه از دل کسی خبر داشته باشن قضاوت و داوری میکنن؟؟؟ چرا بخودشون این اجازه رو میدن؟؟ یه عالمه سوالای بی جواب تو ذهنمه... خوبه که حداقل تو این صفحه میتونم خودم باشم و راحت درد دل کنم... تازگی ها از درددل کردن با آدما میترسم... از اینکه وقتی میخوام دو کلوم صحبت کنم و نمیشه و طرف مفابلم بجای اینکه بهم گوش بده قصه ی خودشو میگه خسته شدم.... خیلی دلم گرفته.... دلم واسه دو دقیقه حرف زدن صادقانه تنگ شده...دلم تنگ شده واسه صمیمیت های فراموش شده....
دلم تنگه واسه کلمه ی دوست!!!!
چشام تازگیا یکم نم میزنه...فک کنم اسم این خیسی چشام گریه باشه.... حتی حس و حال گریه کردن رو فراموش کردم....
اگه اشتباه نکنم یه 2سالی میشی که حتی نخواستم بهش فک کنم چه برسه به اینکه انجامش بدمو خودم رو با گریه خالی کنم....
دلم داره پر میزنه واسه اون روزای گذشته... اون سادگی دل کوچیک و تنهام...
آخه یه اتفاق...یه انتخاب...یه مسیر.. یه تجربه....شایدم اسمش یه اشتباه باشه...آخه تا چه حد میتونه روی زندگی و فکر و روح آدم و از همه مهمتر شخصیت و احساسات انسان تاثیر بزاره...
تا اون جا پیش میره که بعد یه مدت کوتاه بخودت میای و میبینی شدی یه آدم دیگه... یه شخصیت دیگه...
شاید از درون خودت باشی اما حس کنی که عوض شدی و خودت هم این به اصطلاح نقاب رو باور کنی...باور کنی که خودت دیگه خودت نیستی.. یه نقاب از جنس سنگ فقط واسه اینکه دوباره آسیب نبینی....آخه آدما از دل تو چه میدونن که تو رو به سنگ دلی محکوم میکنن؟؟ به مغرور بودن...به هفت خط بودن....
آخه به چه حقی؟؟
از چه چیزا که نگفتم...همشون هم بی سرو ته... ولی خیلی آروم شدم...
دلم .... دلم یک گوش میخواهد برای شنیدن حرفهایی که 2یا نه دقیقتر..3 سالی میشود که حبسشان کرده ام...
از تمام داشت هایت که به آن میبالی خدا را جدا کن و بعد ببین چه داری؟!
و از به تمام نداشته هایت که از آن می نالی خدا را بیفزا و ببین دیگر چه کم داری؟!
"انتخاب" دشوارترین لحظات برای انسان است.
وقتی لحظه ی انتخاب فرا میرسد، وسوسه ها تردیدها هم به سراغ تو می آیند و آن جلوه ای را که در یک برق حقیقت دیده ای ، از نظر و نگاهت محو میسازد.
"چگونه بودن" یکی از همین انتخاب های دشوار است.
شخصیت تو در گرو همین تصمیم ها و برگزیدن هاست.این تویی که خمیرمایه "هستی" خود را، بادو دست انتخاب خویش، شکل میدهی و میسازی.
یک شب در خلوت خویش، رو به آیینه حقیقت بنشین و باخودت ، بی واسطه و بی ریا سخن بگو.
تو کیستی؟ چیستی؟ کجایی؟ چه میکنی؟ چگونه ای؟
تو مختاری، پس ناچار باید انتخاب کنی. بزرگی آدمها به بزرگی انتخاب های آنهاست.
تومیخواهی بزرگ باشی یا کوچک وحقیر؟!
امید دلهای دیگران باشی یا ناامیدکننده ی امید دیگران؟!
می خواهی سرپناه و تکیه گاه دیگران باشی یا ویرانگر زندگی آنان؟!
می خواهی چشمهایی که به تو مینگرند سرشار از عشق و محبت باشد یا مملو از کینه و نفرت؟!
...
این دیگر با خود توست. اما این راهم بدان که انتخاب های تو همواره با توست، تا ابد، تا همیشه!!
پس بکوش بهترین را برگزینی و در کمال آنچه هستی بهترین باشی!!
(گامی در مسیر)
ﺩﯾﺸﺐ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺁﻣﺪﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺳﺮﺍﻏﺖ ﺭﺍﺑﮕﯿﺮﻡ
ﺍﻣﺎﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻫﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﻢ ﺯﯾﺮﭼﺘﺮﺩﯾﮕﺮﺍﻧﯽ.
(ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻨﺎﻫﯽ)
ﺗﻮﻣﻘﺼﺮﯼ ﺍﮔﺮﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ"ﻣﻦ ﺳﺎﺑﻖ"ﻧﯿﺴﺘﻢ
ﻣﻦ ﺭﺍﺑﻪ"ﻣﻦ"ﻧﺒﻮﺩﻥ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﻧﮑﻦ
ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﮔﯿﺮﻋﺸﻘﺶ ﺑﻮﺩﯼ
ﯾﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ؟؟
ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻧﻢ
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﻫﺮﺩﻭﯾﻤﺎﻥ ﺑﻮﯼ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﺑﺪﻫﯿﻢ
زنده آنهایند که پیکار میکند.
آنان که جان و تنشان از عزمی راسخ آکنده است.
آنها که از نشیب تند سرنوشتی بلند ، بالا میروند.
آنها که اندیشمند به سوی هدفی عالی راه می سپرند و روز و شب ، پیوسته در خیال خویش ، یا وظیفه ای مقدس دارند یا عشقی بزرگ...!
(ویکتور هوگو)
ﻣﻌﻠﻢ ﻋﺼﺒﯽ ﺩﻓﺘﺮ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮐﻮﺑﯿﺪ ﻭ
ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﺳﺎﺭﺍ...
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ، ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ
ﺭﺍ ﺗﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﻌﻠﻢ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ﺧﺎﻧﻢ؟
ﻣﻌﻠﻢ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺷﻘﯿﻘﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺯﺩ ، ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ
ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : (ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﮕﻢ ﻣﺸﻘﺎﺗﻮ ﺗﻤﯿﺰ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﻭ ﺩﻓﺘﺮﺕ ﺭﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﻧﮑﻦ ؟
ﻫﺎ؟ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺭﻭ ﻣﯿﺎﺭﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﭽﻪ ﯼ ﺑﯽ ﺍﻧﻈﺒﺎﻃﺶ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ )
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭼﺎﻧﻪ ﻟﺮﺯﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ... ﺑﻐﻀﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻮﻡ...
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﯾﻀﻪ... ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮔﻔﺘﻪ ﺁﺧﺮ ﻣﺎﻩ ﺑﻬﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﯿﺪﻥ... ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯿﺸﻪ
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﺵ ﺧﻮﻥ ﻧﯿﺎﺩ... ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ
ﺷﯿﺮ ﺧﺸﮏ ﺑﺨﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺗﺎﺻﺒﺢ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻨﻪ... ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ... ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﮔﻪ ﭘﻮﻟﯽ ﻣﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺨﺮﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻓﺘﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺭﻭ ﭘﺎﮎ ﻧﮑﻨﻢ ﻭ ﺗﻮﺵ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ... ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻗﻮﻝ ﻣﯽ ﺩﻡ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ تمیز ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ...
ﻣﻌﻠﻢ ﺻﻨﺪﻟﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﺨﺘﻪ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﺸﯿﻦ ﺳﺎﺭﺍ...
ﻭ ﮐﺎﺳﻪ ﺍﺷﮏ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪ...
بارها نوشتم و پاک کردم
بارها نوشتم و پاک کردم
سرانجام آن شد که باید
ای کاش
ته مداد زندگی ام ، پاک کنی داشت
پاک میکردم و پاک میکردم
دوباره مینوشتم آنگونه که باید
افسوس
ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ٫ ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ٫ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ٫
ﻗﺪﺭ ﻃﻼﯾﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺗﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﻤﻮﻥ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ؟!
ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ٫ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﻤﻮﻥ ﻭ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻭﻧﯿﻢ٫
ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯼ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ...
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ٫
ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ٫ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﺳﺖ ٫ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺍﺯﺵ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ
ﺣﺴﺮﺕ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭﺵ ﺑﻪ ﺩﻟﺖ ﻣﻮﻧﺪﻩ ...
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﻣﻦ
ﺧﺪﺍﯼ ﺳﮑﻮﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﻔﻘﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ
ﺗﺎﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺩﻧﯿﺎ
ﺧﻂ ﺧﻄﯽ ﻧﺸﻮﺩ
ﺭﺳﻢ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﺶ ﻋﺠﯿﺐ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻨﺠﺎﮔﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ ﺑﮕﺮﺩﻥ
ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
سلام دوستای گلم...
امیدوارم حالتون خوب باشه...راستی سال نو همتون مبارک باشه...
انشا... به خوبی شروع کرده باشیدو بهترین اتفاقات ممکن براتون رخ بده..
امسال منم خوب بود....تنها کاستی که داشت این بود که وقت سال تحویل منو پدرومادرم توی ماشین بودیم.به اضافه این استرس یک ساله که الان دیگه شدتش چند برابر شده.
گفتم استرس....دوماه ونیم تا کنکور مونده و من کارای نیمه تموم زیادی دارم که باید انجام بدم....
دیگه از این استرسی که هر دقیقه و ساعت زندیگمو در برگرفته...آرامش شبا و روزامو گرفته خسته شدم....
شاید ظاهرا خودمو شاد نشون بدم اما از درون انگار یه چیزی مثل خوره افتاده به جونم و نمیزاره حتی از کوچیکترین تفریحی لذت ببرم.
اما امیدوارم بعد این همه بیخوابی و تنش به هدفم برسم و .... بدست بیارم..
خدایا.....ای خدا... اگه من قبول بشم که البته با کمک خودت قبول میشم قول میدم اون کاری رو که باهات عهد بستم رو انجام بدم....
اما قابل توجه کنکوری های عزیز... زیادم این کنکوری که ازش یه غول ساختن، ترسناک و بی عبور نیست...سوای استرسش اتفاقات جالب و به یاد موندنی براتون به ارمغان میاره....
بچه ها برام دعا کنید...
امیدوارم هرکس به هر هدف و آرمانی که تو ذهنش برسه...تحقق رویاهاست که به این زندگی فانی اندک زیبایی میبخشه و انسان رو از فکر ابدیت دور میکنه....
اگه کسی متنی یا جمله ای داره که میتونه به آرامشم کمک کنه خوشحال میشم برام بفرسته...
واسه همین دغدغه نمیتونم زیاد بیام اینجا...
فعلا بدرود.
پس از آفرینش آدم, خدا گفت:"نازنینم, آدم...! باتو رازی دارم....! اندکی پیشتر آی...!"
آدم آرام و نجیب, آمد پیش.زیرچشمی به خدا نگریست....محو لبخند غم آلود خدا....دلش انگار گریست.
"نازنینم , آدم !... (قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید...!!)..یاد من باش که بس تنهایم!!"
بغض آدم ترکید.. گونه هایش لرزید.
به خدا گفت: "به اندازه ی گلهای بهشت...نه, به اندازه ی عرش...نه, من به اندازه ی تنهاییت, ای هستی من, دوست دارت هستم.....!!
آدم کوله بارش را برداشت.خسته و سخت قدم بر میداشت...راهی ظلمت پرشور زمین...
زیر لبهای خدا باز شنید:" نازنینم, آدم.... نه به اندازه ی تنهایی من...نه به اندازه ی عرش...نه به اندازه ی گلهای بهشت.... که به اندازه ی یک دانه گندم , تو فقط یادم باش...!!" آخرین مطالب نويسندگان پیوندهای روزانه ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]()
![]() |
|||
![]() |